چند نفر از شما صاحب این عکس را می‌شناسد؟

چند نفر از شما صاحب این عکس را می‌شناسید؟ شاید کمتر از تعداد انگشتان دست و جای تعجبی ندارد، او در فرسنگها دورتر از شما زندگی می‌کند و شما تابحال او را ندیده‌اید، اما صبر کنید، آیا شما تابحال ندا آقاسلطان را دیده‌اید؟ یا نوید افکاری و یا اسماعیل گنجی را؟ یا اصلا نتانیاهو یا […]

چند نفر از شما صاحب این عکس را می‌شناسید؟ شاید کمتر از تعداد انگشتان دست و جای تعجبی ندارد، او در فرسنگها دورتر از شما زندگی می‌کند و شما تابحال او را ندیده‌اید، اما صبر کنید، آیا شما تابحال ندا آقاسلطان را دیده‌اید؟ یا نوید افکاری و یا اسماعیل گنجی را؟ یا اصلا نتانیاهو یا ظریف و ترامپ و یا احمدی‌نژاد را دیده‌اید؟ ندیده‌اید اما داستان هر کدام را به خوبی می‌دانید و از شنیدن اسمشان ناراحت، خشمگین یا شاد می‌شوید، البته اگر فرد دغدغه‌مندی باشید!
این شخص «مام قادر» است و به این دلیل که تاکنون در هیچ رسانه‌ای نامش را نشنیده و عکسش را ندیده‌اید طبیعتا او را نمی‌شناسید.
مام قادر سال ۱۳۶۶ وقتی مشغول بناگذاری دیواری نزدیک خانه‌اش در روستای «ره‌شه هه‌رمی» سردشت است، با صدای مهیبی از جا می‌پرد و با تمام توان به سمت خانه‌اش می‌رود، همسر پا به ماهش، یک دختر و دو پسرش دوقلویش شیمیایی شده‌اند و حال وخیمی دارند و تصورش سخت نیست که در آن لحظه مام قادر است و آوار مصیبت عالم بر سرش، با همین آوار مصیبت و خدا می‌داند چطور خانواده‌اش را به بیمارستان سردشت می‌رساند، شهر بمباران شیمیایی شده است، دهها نفر شهید شده‌اند، صدها نفر مصدوم شده‌اند و افرادِ در تماس با آنها هم در حال ابتلا هستند، امکانات میل به صفر می‌کند، کادر پزشکی را هراس برداشته و در خود توانی برای یاریِ درخور نمی‌بینند، تخت‌های بیمارستان پر است، ورزشگاهی را برای اسکان بیماران درنظر می‌گیرند، ورزشگاه پر است، کف ورزشگاه پر است و از هر سو اعلام می‌شود شرایط پذیرش بیمار جدید مقدور نیست، اما ورای همه‌ی این اتفاقات حال خانواده‌ی مام قادر وخیم گزارش می‌شود و به مهاباد اعزام می‌شوند، وضعیت مهاباد کمی از سردشت ندارد، در مهاباد نیز به دلیل وخامت حالشان پذیرش نمی‌شوند و به تبریز اعزام می‌شوند.
۶۰ ثانیه از وقت ما به خواندن این روایت گذاشت تا مام قادر و آوار مصیبت پس از ۶ یا ۸ ساعت طیِ مسافت، سوار بر مینی بوس از زوار دررفته‌ای که چرک و خون قربانیان کف آن را پوشانده است به تبریز می‌رسد، در بدو ورود یکی از پسرانش از او درخواست آب می‌کند، شتابان به سمت آبخوری رفته اما تا می‌رسد آب را به مسافرِ تشنه برساند او رفته است…
تصمیم می‌گیرد جنازه را به روستایش برگرداند تا غروب‌های تلخِ پس از ۷ تیر سردشت را بتواند با همسرش بر مزار جگرگوشه اشک بریزد، جنازه را بر دوش می‌کشد و راهی می‌شود، درست است، برمی‌گردد، تمام این مسیر پر از مرگ چند ساعته را، راننده در نزدیکی شهر او را پیاده می‌کند و بدلیل شیمیایی بودن شهر وارد شهر نمی‌شود، مام قادر جنازه بر دوش، پیاده راهی می‌شود و پسرک را دفن می‌کند و به امید وصال دیگر اعضای خانواده شتابان به تبریز برمی‌گردد، وقتی می‌رسد دخترش را از دست داده است، آیا قبل از رفتن یک دل سیر دخترک را نگاه کرده بود؟ خدا می‌داند! مام قادر یکبار دیگر جنازه بر دوش به روستایش برگشته، عروسکش را دفن کرده و شکسته اما امیدوار به تبریز برمی‌گردد، با ورودش به بیمارستان جنازه‌ی پسر دیگرش را تحویل می‌گیرد، گویی آخر الزمان این مرد فرارسیده و او همچنان ایستاده و زانو نمی‌زند، از همسرش می‌خواهد منتظر بماند تا پسرش را هم نزدیک خانه به خاک سپارد و در وضع حملش کنار او باشد و سپس خانواده‌ی ۶ نفر دوباره در «خانه» در کنار هم جمع شوند!
وقتی برمی‌گردد همسرش را به تهران منتقل کرده‌اند، راهی تهران می‌شود، اما دوباره دیر می‌رسد، شریک زندگیش بدون خداحافظی بی‌صبرانه به در آغوش کشیدن پسرانش و دخترش شتافته است، می‌گویند کودک سالم در تبریز به دنیا آمده است، جنازه همسر را بر دوش کشیده و راهی تبریز می‌شود، می‌رسد، بالاخره می‌رسد، اما اثری از نوزاد نیست، هیچکس خبر ندارد چه بر سر دختر تازه متولد شده‌ی مام قادر آمده است، تمام شهر را برای پیدا کردنش زیر پا می‌گذارد اما دختر آب شده و در زمین فرو رفته است تا این قصه برای همیشه ناتمام بماند…
نامش را «ژیان» می‌گذارد و چشم به را برگشتنش همه چیز را نشانه‌ای می‌بیند.
مام قادر ۳۲ سال در انتظار ژیان از زندگی دست نمی‌کشد که مبادا دخترکش یتیم بزرگ شود، «ژیان» به معنای زندگیست، و معنای زندگی ۳۲ ساله‌ی مام قادر را این یک کلمه دربرگرفت.
مام قادر در ۱۱ دی ماه ۹۵ در سن ۷۰ سالگی درگذشت و «ژیان» هیچوقت برنگشت.
هیچ رسانه‌ای برای پیدا کردن «ژیانش» تلاشی نکرد و هیچ دولتی گوشش به حق‌خواهیش بدهکار نشد و شاید ژیان هنوز و هر روز در انتظار دیدن خانواده از پشت پنجره به آسمان چشم می‌دوزد.

۷ تیر سال ۱۳۶۶ سردشت و روستاهای اطرافش توسط رژیم بعث عراق بمباران شدند و دهها نفر شهید شدند و بیش از هشت هزار مصدوم، هنوز نفسشان بوی خردل می‌دهد.

پیمان معادی در فیلم «درخت گردو» ایستادگی مام قادر را بازی یا شاید زندگی می‌کند.

#سردشت
#شیمیایی

@tayyebtahazadeh