دروغ های بزرگ /نوشتەی هیمن آلانی

داشتم خلبانی یادش می دادم احساس می کنم همین یک ساعت قبل بود نمی دانم برام گفتە بودن یا خودم بە همچین فکری رسیدە بودم کە هواپیما کوچکترین فرمون دنیا را دارد و وقتی بە طرف چپ بچرخانیم ، هواپیما بە سمت راست دور می زند. تمام املاهایمان را روی برگ درخت حیاطشان می نوشتیم […]

داشتم خلبانی یادش می دادم

احساس می کنم همین یک ساعت قبل بود

نمی دانم برام گفتە بودن یا خودم بە همچین فکری رسیدە بودم کە هواپیما کوچکترین فرمون دنیا را دارد و وقتی بە طرف چپ بچرخانیم ، هواپیما بە سمت راست دور می زند.

تمام املاهایمان را روی برگ درخت حیاطشان می نوشتیم ، نە با خودکار و قلم بلکە با سنجاقک برگ ها را سوراخ سوراخ می کردیم و فرم کلمە را روی آن پیادە می کردیم.

سَیران هیچ وقت بە من نگفت کە دروغگو هستم ، ولی خودم می دونستم چیزایی کە می گویم فقط می توانم بە آنها فکر کنم و محال بود بِهشان برسم.

از سفر کردن با قایق برایش می گفتم ، در حای کە هیچ وقت دریا را از نزدیک ندیدە بودم

از هیجان سفرهای هوایی و از منظرەهایی قشنگ برایش می گفتم و سیران هم خیلی ذوق زدە گوش می داد و در خیالِ این زندگی غرق می شد.

صبح کە بیدار می شدم ، تنها کارم این بود کە جلوی درِ آنها سبز می شدم و منتظر سیران می ماندم ، این انتظار را دوست داشتم ، چون دومین کسی کە بعد از سیران بە من توجە می کرد ، سگ باوفای خانەاشان بود.

این سگ بهترین نگهبان حیاط آنها بود.

خیلی سعی می کردم لطفش را جبران کنم ، برای همین وقتی با سیران بە بقالی روستا می رفتیم ، گاهی از سر رضایت و گاهی هم با تشویقِ سیران ، نصفِ کیکم بە سگشان می دادم.

سیران می گفت تو خیلی مهربونی و من می دانستم کە فقط اونە بە من اهمیت میدە.

همەی بچەها می گفتند کە تو دروغ گو هستی و ما نمی خواهیم با شما دوست باشیم ، ولی سیران کاملا بە حرفای من باور داشت.

من در تمام زندگیش بودم و در کل اتفاق های زندگی اش شریک بودم .

در مدرسە روی یک صندلی می نشستیم کە همین باعث شدە بود دوستانم من را مسخرە کنند کە با دخترا روی یک تخت می نشینید.

کودکی آدم یک چیز دارد

دروغ هایی کە واقعی هستند و هیچ وقت دروغ نمی مانند.

چقد زود گذشت…

انگاری یک پلک زدن بود

تا چشمانم را باز کردم ، دیدم بە جز یک خودکار و یک دل و هزاران دروغ های بزرگی کە هنوز در سر دارم ، چیز دیگری ندارم.

همەی دروغ های کودکی ام بە واقعیت پیوستند ، سفر کردم ، بە دریا ، بە جنگل و کوە ، بە سرزمین هایی کە فقط در رمان ها قشنگ بودند.

در جانِ خودم رقصیدم ، بە تمامِ خودم رسیدم

ولی باز دروغ هایی برای کامل شدنِ خودم در سر دارم.

من می خواهم عاشق باشم و بهترین عاشق دنیا بمونم

خواب خدا را می بینم و افسانە ها را تصرف می کنم

ولی دیگر سَیرانی نیست بە دروغ هایم گوش بدهد و آنها را باور کند.

تمام دروغ هایم را در این کتاب می نویسم و روزی بە واقعیتشان می رسانم.

روزی بە عاشق شدنت خواهم رسید و عاشق می میرم.

هیمن آلانی