داستان زندگی «غفور» تلخ اما واقعی

سرنوشت تلخ و زندگی دشوار جوان ۲۱ ساله ی پیرانشهری سوژه ای شد تا خبرنگار کردپرس با بررسی آن پرده از زوایای پنهان عجیب و غریب زندگی ” غفور”  بردارد. پدرم، حدود ۲۱ سال قبل تنها خواهر دو قلوی مرا در ارومیه با مبلغ بسیار کمی فروخت، هیچ گونه درآمدی ندارم، پدرم ۳ سال است […]

سرنوشت تلخ و زندگی دشوار جوان ۲۱ ساله ی پیرانشهری سوژه ای شد تا خبرنگار کردپرس با بررسی آن پرده از زوایای پنهان عجیب و غریب زندگی ” غفور”  بردارد.

پدرم، حدود ۲۱ سال قبل تنها خواهر دو قلوی مرا در ارومیه با مبلغ بسیار کمی فروخت، هیچ گونه درآمدی ندارم، پدرم ۳ سال است که مرا از خانه بیرون کرده است روزانه با ۱۰ الی ۱۵  هزار تومان امرار معاش می کنم. اینها تنها بخش کوچکی از  هزاران درد نهفته در دل جوان ۲۱ ساله ی ساکن پیرانشهر به نام «غفور» است که به زبان می آورد و هزاران درد بیشتر هم دارد که چون بغضی کوشنده فرو داده است. 

به گزارش پیرانشهر رووداو و به نقل از کردپرس؛ یکشنبه (۲۱ بهمن ماه) کم کم هوای آسمان شهر رو به تاریکی می رفت و مردم خسته از یک روز تلاش و کوشش، سرمای این روزهای زمستان را به امید آرامش در آشیانه های خود تحمل می کردند و با گام های استوار و نگاهی پر از امید به روزهای آینده راهی منازل خود می شدند.

 در این میان زنگ تلفن همراهم و صدای آشنای آنطرف و موضوع مطرح شده گام هایم را سست کرد، مسیر از پیش تعیین شده ام را تغییر دادم.

 موضوع  پیگیری داستان عجیب و غریب زندگی جوانی ۲۱ ساله بود  به ” غفور” که حدود ۲ سال است از تمام هستی این دنیا آشیانه ای دارد در اندازه اتاقکی کوچک که به زحمت می تواند خود را از سرمای سوزان زمستان و ناملایمات روزگار پنهان کند.  با راهنمائی هائیکه توسط همراهان انجام شد به محل مورد نظر رسیدیم.

 در پشت آتش نشانی پیرانشهر به محدوده انبار مانندی رسیدیم که مملو از لوله های فلزی داربست بود، وارد محدوده شدیم در گوشه ای از آن محوطه چادر مانندی قرار داشت که بیشتر به لانه حیوانات شبیه بود تا به محل زندگی انسانها.

 غفور، با صدای گام های ما از چادر خود بیرون آمد جوانی ۲۱ ساله که با فهمیدن علت حضور ما در آنجا پرده از رازهای عجیب و غریب زندگی خود برداشت و چنین گفت:

اسمم “غفور” است، ۲۱ سال سن دارم و اهل روستای ” گومان ” از توابع شهرستان سردشت هستم، حدود ۳ سال است که پدر نامهربانم مرا از خانه بیرون کرده است و از آن زمان تا کنون بعنوان کارگر مشغول نصب داربست های تبلیغاتی در سطح شهر پیرانشهر و اطراف هستم.

در این مدت با بی مهری های بسیار زیادی مواجه شده ام هرگز روی خوش زندگی را در طول عمرم تجربه نکرده ام، تنها دلخوشی ام وجود خواهر دوقلویم بود که آنهم متأسفانه پس از تولد پدرم او را به فردی در ارومیه فروخت.

غفور، با مرور خاطرات گذشته مربوط به خواهر دوقلوی خود، آهی از ته دل می کشد و قطره ی اشک گوشه ی چشمانش را با دستان کارگری اش پاک میکند و می گوید بارها خواستم از خواهرم سراغی بگیرم اما متأسفانه بجز پدرم هیچ کس نشانی از او ندارد و بیش از ۲۰ سال است که از او خبر ندارم.

غفور، در پاسخ به این پرسش که علت رفتار بد پدرش با وی چه بوده است؟ چنین پاسخ داد: مادرم زن دوم پدرم بود و چون پدرم پس از به دنیا آمدن ما ( من و خواهرم) از او جدا شد، نتوانست زیر فشارهای نامادری ما را تحمل کند به همین خاطر خواهرم را در ارومیه با مبلغ ۵۰ هزار تومان به فرد دیگری فروخت و من را هم تا سن ۱۸ سالگی با هزاران درد و شکنجه تحمل کرد ولی سرانجام به بهانه اینکه با مادرم بصورت پنهانی در ارتباط هستم از خانه بیرون کرد و اعلام کرد که هیچ نسبتی با من ندارد و دیگر حق بازگشت به منزل او را ندارم.

او گفت: پس از این واقعه تلخ تا کنون چندین بار به جستجوی خواهرم اقدام کرده ام و حتی به من  پیشنهاد کردند که با حضور در برنامه ” ماه عسل ” به طرح این موضوع و مشکل بپردازم تا شاید از طریق این برنامه بتوانم به نتیجه مثبتی برسم، اما چون هیچ کس را نداشتم و حتی یک ریال هم پول در جیبم نبود که به دنبال این برنامه بروم موفق به حضور در آن نشدم.

غفور می گوید، پس از بیرون شدنش از خانه توسط پدرش، راهی شهرستان پیرانشهر شد و بطور اتفاقی با کارفرمای کنونی خود آشنا و بعنوان کارگر جهت نصب داربست های تبلیغاتی مشغول به کار می شود.

 اما آنچه ما از یک کارگر در ذهن خود داریم این است که کارفرما اقدام به عقد قرارداد با کارگر می کند و در مقابل کاری که از او می خواهد هزینه ای برابر با تعرفه های قانون کار باید به او پرداخت کند  که این مورد اصلا در خصوص ” غفور” صدق نمی کند.

 ” غفور” ضمن انتقاد و ابراز ناراحتی شدید از وضعیت فعلی خویش، می گوید: کارفرما تنها روزی ۱۰ الی ۱۵ هزار تومان به من پول می دهد در حالیکه سخت ترین کارها را بر عهده من می گذارد و گاهاً در بسیاری از موارد در طول ۱۰ روز حتی یک لقمه نان نخورده ام و تنها با یک بیسکویت و یا کیکی شکمم را سیر نگه داشته ام .

غفور ادامه می دهد: تنها بخاطر اینکه کارفرما من را از کار بیکار نکند و محل فعلی سکونت را از من نگیرد تا کنون مجبور به تحمل هر نوع سختی و ناراحتی بوده ام.

غفور، معتقد است که پدرش که هم اکنون در کوره های آجر پزی ” مرند” مشغول به کار می باشد، هرگز بوی از انسانیت نبرده است و حتی در این چند سال چندین بار از طریق عمویم خواستم به منزل برگردم اما با برگشت من مخالفت کرده است.

غفور، در خاتمه سخنان خود با چشمی گریان و غم سنگینی که در نگاه معصومانه خود بهمراه دارد، تنها ادعایی که اظهار می دارد تأمین یک سرپناه کوچک در شأن انسان می باشد، چرا که معتقد است اگر سرپناه کوچکی برای زندگی او تأمین شود، حاضر است هر کاری را که درآمدی آبرومندانه بهمراه داشته باشد، انجام دهد.

داستان تلخ زندگی ” غفور” یکی دیگر از سرنوشت هزاران جوانی است که در گوشه گوشه ی این شهر و استان و کشور گرفتار ناملایمات روزگار شده اند و چه بسا با کمی محبت پدرانه و دلسوزی روزگار مسیر آنها از جهمنی پر مخاطره به بهشتی پر از امید منتهی می شد.